Life
هیچکس از آینده خبر ندارد
مردی که امروز با عجله توی مترو از تو ساعت پرسید
شاید یک ماه بعد به نام کوچکش او را صدا بزنی
شاید دختری که امروز با او قدم میزنی و بستنی میخوری
چند سال بعد خسته و کالسکه به دست از روبهرو به سمتت بیاید
و تو سرت توی کیفت باشد و با تنه از کنارش رد شوی
شاید او برگردد تو هم برگردی یک ثانیه به هم خیره شوید و یک سال خاطره زنده شود،اصلا شاید هم او از خستگی برنگردد و به پسرش توی کالسکه خیره شود و اطمینان پیدا کند که بیدار نشده باشد
تو هم همچنان دنبال کاغذ حساب های شرکت توی کیف ات باشی
امروز شاید علاقه ی عجیب و شدیدی به موهای بلوند داشته باشی و چند سال
بعد موهای مشکی ات را با دست از جلوی صورتت کنار بزنی
و ظرفی که اب کشیدی را توی ابچکان بگذاری،
هیچکس از آینده خبر ندارد [شاید امروز از این که دیگر نیست ،از این که رفته است توی تاریکی هق هق کنی و دو سال بعد روی نیمکتهای پارک ملت به آمدنش از دور با لبخند نگاه کنی،نزدیک که شد با خنده بگویی: باز که دیر کردی] شاید هم همچنان توی اتاقت باشی
و فکر کنی حست چقدر شبیه دو سال پیش همین موقع است،
فهمیدی می خواهم چی بگویم ؟
آری خواستم بگویم تغییر شاید نام دیگر زندگی باشد...
- ۹۶/۱۱/۲۷