یاوه گویی
يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ق.ظ
زمستان بود.جان می کندم در نیویورک نویسنده شوم.سه یا چهار روز بود لب به
غذا نزده بودم.فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم:می خوام مقدار زیادی ذرت
بو داده بخورم و خدای من،مدت ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده
بود.هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود.آنها را میجویدم و
راست می افتاد توی معده ام.معده ام می گفت:متشکرم،متشکرم.مثل
آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم میزدم که سرو کله دو نفر پیدا شد، یکیشان
به آن یکی گفت:خدای بزرگ طرف مقابل پرسید:چه شده؟ اولی گفت:آن یارو
را دیدی که ذرت میخورد؟ وحشتناک بود! بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرت ها
لذت نبردم.به خودم گفتم:منظورش از وحشتناک چه بود؟من که توی بهشت سیر
می کنم.گاهی به همین راحتی با یه کلمه،یه جمله،یه حالت چهره میتونیم مردم و از
بهشت خودشون بکشونیم بیرون و این واقعا بی رحمانه ترین کاره.سرمونو می
کنیم تو زندگی یکی که اصلا به ما مربوط نیست، کاری با ما نداره و ازمون
چیزی نپرسیده، نخواسته و دهنمونو باز میکنیم و از بهشت شخصیش می رونیمش!
چارلز بوکوفسکی"شاعری با یک پرنده آبی"
چارلز بوکوفسکی"شاعری با یک پرنده آبی"
- ۹۴/۱۱/۰۴
ممنون از پست
بوکوفسکی عالیه