دیروز اگر بند کفشم باز نشده بود
خونم،تمام چراغ های چهارراه را قرمز کرده بود
می بینی؟
مرگ همین قدر مسخره است
کلیدت را جا می گذاری
به اتاقت باز می گردی
و ماشینی که قرار بود تو را زیر کند
بدون هیچ مشکلی
به مقصدش می رسد
بزرگ می شوی
ازدواج می کنی
و دخترت نمی داند که بودنش
به خاطر حواس پرتی توست...
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...
سهراب