حالا که قرار است سال نو شود،
کم کم باید دل تکانی ای اساسی کنید. دلتان را بتکانید از رفتنی ها، نبودنی ها، نماندنی ها، نصفه نیمه ها.امابجایش آدم های وفادار را نگه دارید،یک دستی روی سرشان بکشید که مبادا گرد و غبار کدورت و غم روی آنها نشانده باشید...دور ریختنی ها را بریزید دور تا یک فضایی خالی بماند.
کار خدا را چه دیدید شاید در سال جدید یکی از جنس نابش به پست تان خورد که باید بگذاریدش در فضای تر و تمیز و خالی دلتان
از همین حالا برایش جا را باز کنید.
دل تکانی تان که تمام شد،
برای خودتان آرزوهای خوب کنید و خود را آماده کنید برای اتفاقات قشنگ!
پ.ن:زندگی بیش از این نیست
من و بچه های دانشکده هنر
موزه ی نگارستان،حس وحال زیبایش
جای همه ی دوستان خالی...نسیم
شعر زیبای سهراب یادم می آید وقتی سبزه های روبان قرمز را بالای مزارها می بینم،آری بیشتر یاد این شعر سهراب می افتم وقتی دختری را می بینم که با چشمی اشک آلود سنگ مزار پدرش را می شوید! شاید بشود شعر سهراب را جوری دیگر برایشان بخوانیم،“به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من،به سراغ من اگر می آیید قل هو والله را بر زبان جاری کنید به سراغ من اگر می آیید با گلابی سنگ مزارم را تر کنید به سراغ من اگر می آیید …”
این پنجشنبه آخر سال هم به دیدارشان می رویم،
دیدار آنهایی که چشم انتظاری شان را نمی بینیم
و صدایشان را نمی شنویم...
میگویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته
تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده. بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش،
زنگولهای آویزان میکرده.در نهایت هم رهایش میکرده.
تا اینجای داستان مشکلی نیست.
درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده،
وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است.
هم جانش را دارد، هم دُمش را.
پوستش هم سر جای خودش است. میماند فقط آن زنگوله!...
از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله،شکار را فراری میدهد.
بنابراین «گرسنه» میماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد، پس «تنها» میماند. از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» میکند، «آرامش»اش را به هم میزند. دقیقا این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد. دنبال خودش میکند، خودش را اسیر توهماتش میکند. زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند.
بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است،
ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آنها را با خودش میبرد. آن هم با چه سر و صدایی،
درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله...!
سیاوش یکى از مظلومترین چهره هاى شاهنامه است
که وقتى زن پدرش سودابه،به او دل بست هرگز به مکر نامادرى گرفتار نشد
تااینکه این جسارت به گوش پدرش کیکاووس رسید
و شدیدا مورد خشم او گردید،
سیاوش از پدر خواست تا براى اثبات پاکى و
بیگناهیش ازهفت تونل آتش گذر کند و اگر سالم بیرون آمد
آنرا دلیل بى گناهیش بداند این آزمون آتش در آخرین سه شنبه(بهرام شید ) سال انجامید و او سرفرازانه بیرون آمد
به دستور پدر قرار شد که فردایش یعنی چهارشنبه
(بهرام شید)در وسط میدان اصلی شهر سوری
به کل مردم بدهد که شد چهارشنبه سوری ...
و این روز جشن ملى شناخته شد.
وماهم واپسین سه شنبه را به یاد پاکى و
انسانیت با پریدن از روى آتش جشن میگیریم
چهارشنبه سوری پیشاپیش پیروز ...