خمار شب :

عاشق شو زیرا عاشق انسان است!

خمار شب :

عاشق شو زیرا عاشق انسان است!

سال ها طول کشید تا سر از این بازی دوسر باختی که این روزها بین خیلی از افراد جامعه به خصوص جوان ها رایج شده تا حدودی سر درآوردم...اما هنوز مرددم در مورد خط فکری و راه و روشی که اینچنین به ناحق در پی گرفتن 

چگونه میتوان لفظ اشرف مخلوقات رو بر این آدم ها گذاشت افرادی که حیاتشون وابسته به ماده ایست که از این روش به دست میاید!

قشری که بر آن است که به خود بقبولاند اموری این چنینی در زندگی ارزش زحمت کشیدن را دارد و تمام وقت و هزینه ی خود را صرف این کار میسازد

باید براین حقیقت تلخ محض ایمان بیاوریم که در هر جامعه ای 

همواره قشری بد تربیت میشوند...نسیم

  • نسیم ....

عکس گرفته شده توسط خودم

موضوع مقاله:سرگردانی در دنیا...

  • نسیم ....

با عرض سلام و تبریک خدمت استاد ارجمندم:آقای کیکاووس ضیغمی

صاحب امتیاز وبلاگ:شباهنگ

بعد از مدتها به بار نشستن زحمات و رفت و آمد ایشان از کشور اتریش 

به دلیل علاقه و عرق ملی به ایران و سرزمین مادریشان

بر آن شدند که سروده های خود را در کشور خود،ایران به چاپ و ثبت رسانده

باشد مجموع اشعار جدید و موفقیت های روز افزون این استاد گرامی...

  • نسیم ....

در بین تماشای این چند فیلم جشنواره ی از فیلم سروزیرآب،حالی خاص و ویژه

گرفتم داستان فیلم در عین حال که کمی ناباورانه است،

جا گرفتن دو جوان با دو دین و مسلک در یک قبر و با یک جسم!
یکی از خطه ی لرستان و شیعه و دیگری از شهر یزد و زرتشتی ...و مادرهای این دو فرزند سرافراز این سرزمین این اشتباه و مدیون یکی از کارکنان معراج شهداء بودند،که با مویه های مادرشهید زرتشی در مقابل 

پدرلرستانی برای اجازه دادن نبش قبر و ...

فضای سینما آنچنان در حزن و اندوه فرو رفت که فقط صدای هق هق تماشاگران به گوش میرسید وافسوسی که برای مردان بی نظیر این سرزمین که به ناحق سینه هایشان آماج گلوله شد و عده ای در نازو نعمتی حرام غرق شده اند...و من نیز با چشمانی اشکبار در سکوت فریادی عمیق کشیدم!

  • نسیم ....

این کوچه دلگشای درکه است که قدیمترها اسمش،کوچه آشتی کنون بوده

دو نفر که قهر بودن رو میفرستادن 

توی کوچه که مجبور بشن با هم روبرو و آشتی کنن!

  • نسیم ....

?i am drunk and you're insane who's going to lead us home 

من مست و تو دیوانه، ما را که برد...

پ.ن:در یک کلوپ شبانه در خارج رو پله هاش شعر مولانا رو نوشته

متاسفانه دانشجوی ایرانی هنوز درگیرِ رابطه ی مولانا و شمس تبریزیه ...!!!

  • نسیم ....

در ایران به یک بچه ی سندرم داون

اینقدر تحقیر آمیز نگاه میکنند که 

حتی پدرو مادر این بچه ها دوست ندارند در جامعه حضور داشته باشند!!!

چه رسد به حمایت از این بچه ها...

جورابهای نخست وزیر کانادا که برای همه سوال بود و باعث شگفتی همه شد معلوم شد این جورابها برای شرکتی متعلق به پسر جوان 21 ساله ای مبتلا به سندرم داون است و با اینکار برایش تبلیغ کرده...

  • نسیم ....

وقتی به کسی میگویی دلم برایت تنگ شده،

 در واقع تو دلت برای بخشی از وجود خودت تنگ شده. آن شخص و ارتعاش وجودی‌اش، بخشی از تو و ارتعاش وجودی خود توست.

هنگام ملاقاتش، تو با خودت در چهره ای دیگر ملاقات میکنی. 

یادت باشد همیشه آنچه را که میبینی (خوشایند یا ناخوشایند)

 برون فکنیِ بخشی از درون خودِ توست.

برای تو، این جهانِ توست که واقعیت دارد. همچنانکه برای دیگری این جهان

اوست که واقعیت دارد. و در عین حال، جهان واحد است. 

تمام شگفتی جهان، به همین کثرت در وحدت است. تو به هر طرف که رو کنی، بخشی از درون خودت را می بینی، پس اگر ناخوشایند است، خودت را تغییر بده، نه آنچه را که میبینی...

  • نسیم ....

داستان جالب تاسیس استنفورد:

 خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت:

 «مایل هستیم رییس را ببینیم.»

منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»

خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»

منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.

خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»

رییس با اکراه گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم…

خانم به سرعت توضیح داد: «آه… نه….  نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.

رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»

خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»

شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ “لیلاند استنفورد” بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند،

 یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، 

یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد...

  • نسیم ....

یک عمر این آهنگ رو شنیدیم و خندیدیم و لذت بردیم ، 
کلی هم ازش خاطره داریم ولی تابحال نوازنده هاشو ندیدیم ...
  • نسیم ....